مسافر پیاده



دکتر از آن دست آدم هایی ست که همه چیز زندگی اش به جا و طبق برنامه است.

در دانشگاه تدریسش را می کند.در پژوهشگاه کار می کند.مقاله می نویسد و از جایگاه علمی خوبی برخوردار است.کتاب های دیگری جز کتاب های تخصصی رشته خودش را می خواند.به این جلسه و آن جلسه دعوت می شود.در برنامه های تلویزیونی شرکت می کند.ورزشش را می کند.کنار همسر و فرزندان و اقوامش به گردش و تفریح می رود.سفر می کند.در فضای مجازی فعالانه زندگی روزمره اش را ثبت می کند و از زندگی راضی ست.

یک روز معمولی برای او آیا واقعا 24ساعت است؟


توانستم بر بسیاری از احساسات آنی ام غلبه کنم و دیگر به محض تماشای چیزی یا تولد احساسی،به اشتراک گذاری آن در اینستاگرام اقدام نکنم.
وقتی از اشتراک گذاری این چنینی فاصله می گیری کم کم به تحلیل برخی رفتارها در همان فضا می پردازی.کم کم می بینی همه انگاری دنبال سوژه اند برای حرف زدن.می بینی از میان آدم هایی که دنبال می کنی،درصدبیشتری از آن ها یا در حال شکایت از اوضاع کشورند،یا در حال بد و بیراه گفتن به حزب مخالف،یا همین طور الکی به خودی خود غمگین اند و ناامید.
اینجا می شود که به خودت می آیی و پیش خودت می گویی:اصلا چرا دارم این استوری ها را نگاه میکنم؟
و هرچه بیشتر به این چیزها توجه می کنی،از وابستگی ات به این فضا نیز کم می شود.کم و کمتر.

امروز اسمش را توی نت جستجو کردم.خبر جدیدی پیدا نکردم.از وقتی که درسمان تمام شد،یعنی از کمی بعدترش،آرام آرام از ما جدا شد.خب حتما درگیر تخصص بود.اما وقتی دیدم کس دیگری هم از او خبر ندارد گفتم شاید جدی جدی خودش خواسته از ما ببرد،دل بکند.
رفتم سراغ وبلاگش.وبلاکی که چند سال است دیگر به روز نمی شود.پست هایش را خواندم.نظرهای خودم را.
کاش چراغ وبلاگ ها همیشه روشن می ماند.اصلا آن صفحه های اجتماعی کی جای وبلاگ ها را میگیرند؟هان؟

خب می شود دیگر!پیش می آید.
می شود که شما از جانب شخصی هدیه ای دریافت نمایید که پیش تر ها دقیقا یکی از همان جنس مورد نظر را داشته اید و نیازی هم به دومی نبوده است.اینجور وقت ها خیلی سخت است که بر خودتان مسلط باشید و به روی طرف مقابل نیاورید و نفهمانید که هدیه اش یک هدیه ی تکراری ست.خب تقصیر او چیست؟او لطف کرده،هزینه کرده و احتمال می داده شما چنین چیزی را بسیار دوست خواهید داشت و از آن خوشتان می آید.
برای من هم چنین اتفاقی افتاد و نمی دانستم در برابر این لطف چه بگویم.خب سختم بود بگویم:خدااااای من اینجا راااا ببین!
چون بار اولم نبود.چون چند سال قبل از این ها هنگام دریافت هدیه ی مشابه ای ذوق هایم را کرده بودم.مشابه هم که نه.دقیقا خود خود آن جنس.
اما لااقل به شکل موقری ابراز رضایت کردم و از ایشان تشکر کردم.
امیدوارم روزی برسد که اگر باز هم چنین اتفاقی افتاد بتوانم همان رفتار ناشی از ذوق ابتدایی را نشان دهم.حتی اگر کذایی باشد.جوری که انگار نه انگار این کادو برایم تکراری ست.
شما تجربه ی مشابه ای داشته اید؟

از ساعت 10ونیم که از آنجا برگشتم تا ساعت 13،به تحلیل رفتارهای خودم پرداختم،به سرزنش و شماتت مدام خودم.به اینکه آنی نبودم که باید باشم.آنی نبودم که انتظارش را داشتند.بچه تر از این حرف هام که خیلی چیزها را یاد گرفته باشم و . .یک رالف خرابکار درست و حسابی بودم.

اما بس است.اوضاع چنین نمی ماند.

باید به اصلاح خودم برخیزم.این یکی از مهم ترین رسالت های من برای سال98 باید باشد.


فعلا شناختن آن آدم را به آینده موکول کرده ام.دلیلش شاید این باشد که حس کردم تا همین جا هرچه از او دانسته ام کافی ست.بیشتر از این ها به کارم نمی آید.می خواهم چه کار؟

چیزی به آمدن بهار نمانده و من از اینکه در آخرین روزهای سال،رالف خرابکار 2 را دیده ام راضی ام.

از اینکه قرار است در روزهای عید،بالش های عمو گ از تلویزیون پخش شود،خوشحالم.

خیلی چیزهای ریز و درشت دیگر هم هست که ترجیح می دهم ننویسم.

دانستن خیلی چیزها به هیچ درد دیگران نمی خورد.

حالا،تمام لذت زندگی برای من چیزهایی ست که نمی گوییم و آدم هایی که نمی شناسیم.چون این ها هستند که آدم را به  تلاش برای شناختن و دانستن می اندازند.




پریروز،گرگ و میش هوا بود که بیدار شدم.معده ام داشت سوراخ میشد.گرسنه ام بود اما حال پا شدن و چیزی توی دهان گذاشتن نداشتم.تازه اگر هم چیزی می خوردم با عذاب وجدان مسواک زدنش چه می کردم؟

همان طور در وضعیت قبلی باقی ماندم.از به مرور روشن تر شدن آسمان،حس معرکه ای داشتم.

تصور کردم سال 1399 رسیده است و باید بلند شوم بروم به دانشگاه.خودم را دیدم در رخت دانشجویی.

آنقدر هیجان زده بودم که از تخت برخواستم.رفتم پشت پنجره و دیدم چراغ رو به روی خانه ها هنوز روشن است.دیدم ماه توی آسمان هنوز هم پیداست.چقدر این زندگی لذت بخش است.

به روی آرزویم و چنین صبح دل انگیزی لبخند زدم و دوباره به تخت خواب برگشتم.

حس کردم حالا دیگر می توانم چشم هایم را ببندم و کمی دیگر بخوابم:


در دل من چیزی ست،مثل یک بیشه ی نور،

مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم،که دلم می خواهد،

بدوم تا ته دشت،بروم تا سر کوه،

دورها آوایی ست،که مرا می خواند


سهراب سپهری


امروز توانستم سه تای آن ها را ببینم!
هرگز در عمرم به یکی از آن ها هم برنخورده بودم.اما در کتاب ها در موردشان چیزهایی خوانده بودم و می دانستم حون های بی صدف اند.می دانستم هنگام حرکت های نرم و آهسته شان،مایع جی از خود ترشح می کنند و در مناطق مرطوب زندگی می کنند.
تصور می کردم در منطقه ی آب و هوایی تهران،لیسه ها توانایی زندگی نداشته باشند و بیشتر در مناطق شمالی ایران پیدا شوند.اما امروز در یکی از بوستان های خوش آب و هوای تهران بالاخره برای اولین بار در عمرم با یک لیسه ی واقعی برخورد کردم.
در حال قدم زدن بودیم که کمی جلوتر از گام بعدی ام،چیزی روی زمین توجه مرا جلب کرد. از آن فاصله بیشتر شبیه باقی مانده ی خوراکی جات و میوه جاتی به نظر می آمد که آدم ها روی زمین پرت می کنند.قدمم را کمی آن طرف تر گذاشتم تا پایم رویش نرود که ناگهان احساس کردم حرکت بسیار نرم و آهسته ای در یک سوی آن می بینم.
ایستادم!
برگشتم!
خم شدم و با دقت نگاهش کردم.تصاویر سیاه و سفیدی که از لیسه ها توی کتاب ها دیده بودم جلوی چشمم آمدم و گفتم:لیسه! لیسه!
همراهانم ایستادند و گفتند:چه؟
گفتم:صبر کنید این یک لیسه است.یک حون بدون صدف.نگاهش کنید!
آن ها هم بار اولی بود که یک لیسه را از نزدیک می دیدند.ضمن اینکه اصلا نمی دانستند لیسه چیست.
لیسه همینطور که راه می رفت همان ترشح ج را هم از خود به جا می گذاشت.کیسه ای برداشتیم و  در آن کمی آب ریختیم و آب را در اطراف لیسه خالی کردیم تا محیط اطرافش مرطوب تر شود.البته نمی دانم که آیا این کار واقعا لازم یا مفید بود یا نه.اما می ترسیدم قبل از آنکه خود را به جای امنی برساند،زیر پای عابران له شود.دلیل اینکه لیسه ها هنگام حرکت آن مایع ج را ترشح می کنند از این روست که در تماس با سطح زبر زمین آسیبی نبینند.
در حین تلاشمان برای افزایش رطوبت محیط،آقایی کمی آن طرف تر از ما،با یک تکه دستمال،چیزی را روی خاک قرار داد و رو به خانواده اش گفت:زالوست!
تعجب کردم و رفتم نگاهی به آن موجود بیاندازم.اما او زالو نبود.او هم یک نوع دیگر از انواع لیسه ها بود.همراهم رو به مرد گفت:اما ایشان می گویند لیسه است.
مرد و خانواده اش نگاه گذرای مبهمی کردند و گذشتند.
در مسیرمان یک لیسه ی دیگر هم دیدیم که او هم شکلی متفاوت از آن دوی دیگر داشت.
بنابراین میشد حدس زد به دلیل بارندگی های اخیر تهران و افزایش سطح رطوبت،لیسه های بیشتری در آن محوطه در حال زیست باشند.
من از اولین لیسه ای که دیده بودم عکسی گرفتم اما احساس کردم تماشایش برای کسی که تا به حال عکس لیسه های تر و تمیز را ندیده،کمی چندش آور باشد.
به همین خاطر آن عکس را برای شما به اشتراک نمی گذارم اما یکی از همان عکس های اینترنتی تر و تمیز را اینجا می گذارم تا در آن انواع لیسه ها را ببینید و اگر روزی به یکی از آن ها برخوردید گمان نکنید که یک زالو دیده اید.




براده های یک ذهن:

مرا با یک موجود جدید رو به رو کرد.تنوع خلقتش را سپاس.

تصویر لیسه ای که از اشتراک آن اجتناب داشتم را می توانید اینجا ببیند:  اینجا


چند روز پیش ها بود که عبارت"فرصت مطالعاتی" را از زبان دوست مادرم شنیدم.دوست مادرم دختری دارد که در حال حاضر دانشجوی دکتری Metallurgy دانشگاه امیرکبیر است.تا یکی دو ماه دیگر ترم دوم خود را تمام می کند و برای امتحان جامع آماده می شود.

امروز درباره ی فرصت مطالعاتی جستجویی در سایت ها داشتم و دریافتم که این دوره،یک فرصت بسیار مناسب برای دانشجویان مقطع دکتری محسوب می شود که البته برخی از دانشجویان از این فرصت آگاهی نداشته و در نتیجه از آن استفاده نمی کنند.به نظر می رسد کسی که امتحان جامع را با موفقیت پشت سر بگذارد و نمره ی خوبی از زبان دریافت کند و از پروپوزال خود نیز دفاع کند،از شانس بالایی در خصوص پذیرش در این دوره برخوردار خواهد بود.یک دوره ی شش ماهه ی مطالعاتی در یکی از کشورهای خارجی.

آن قدر مزیت های استفاده از این دوره برایم جالب توجه بود که هنوز در مقطع ارشد پذیرفته نشده،درباره ی فرصت مطالعاتی دکتری ادبیات فارسی هم جستجویی کردم.نام کشورهای تاجیکستان،شانگهای و زلاندنوی نیوزلند در عناوین سایت ها بیشتر به چشم می آمد و تکرار میشد.

مادرم گفت «شما اول از پس آزمون ارشد بر بیا بعد بنشین و درباره ی این چیزها تحقیق کن.» خب کاملا حق با مادرم است.راست می گوید.

من تا آزمون ارشد 1399 یک سال فرصت دارم و اگر قدردان این فرصت باشم قطعا می توانم نتیجه ی خوبی را رقم بزنم.البته دو ماه است که برای یک شروع جدی سستی میکنم.دو روز درس میخوانم روز سوم بهانه پیدا میکنم برای فرار.روز چهارم از تلویزیون یک مستند ادبی پخش می شود و از فرط اشتیاق بغض میکنم.روز پنجم درس میخوانم.روز ششم بهانه ای دیگر پیدا میکنم و . .

می دانم که با این روش درس نمی خوانند.

برای شروع این روزها بهترین انتخاب است.بهترین زمان.و من همچنان دارم سعی میکنم بر این تنبلی فائق بیایم و بنشینم سر درس و مطالعه.

لحظات ناب زندگی همین لحظه هاست؛لحظه ای که آدم کاری را شروع می کند.لحظه ای که آن کار را ادامه می دهد و لحظه ای که علی رغم سختی ها و شکست ها دوباره راه می افتد.


عوامل زیادی وجود دارد که می تواند محرکی برای شروع سردردهای من باشد.برای مثال شلوغی و ازدحام.یکی از دلایلی که مرا معمولا از رفتن به اماکن شلوغ باز می دارد و در طی این سال ها موجب شده در چنین محیط هایی دچار تشویش شوم همین شلوغی ست.

برایتان می توانم از عوامل دیگری هم مثال بزنم.نور زیاد یا قرار گرفتن در سمتی که نور یا انعکاس آن،به طور مستقیم در چشم هایم بزند.عطرهای تند و بوی سیگار،قلیان،دود ماشین،پلاستیک سوخته و . .

علاوه بر این ها استرس هم عامل درونی بسیار مهمی است که فقط چند دقیقه درگیری با آن می تواند آغازی برای یک سردرد جدی باشد.

بنابراین حضور هر ساله در نمایشگاه کتاب یک جور دیوانگی محسوب می شود.با این همه من سعی در انتخاب روزها و ساعاتی دارم که شرایط به گونه ی دیگری باشد.معمولا روزهای پنجشنبه صبح را برای بازدید انتخاب میکنم چرا که:صبح های پنجشنبه یا کارمندان همچنان در اداره ها تا حوالی ظهر مشغول کار هستند یا اگر که در خانه باشند ترجیح می دهند استراحت کنند.در نتیجه هم مترو و هم نمایشگاه کتاب در وضعیت بهتری ست(به نسبت).

امسال هم مثل سال های گذشته برنامه ی بازدیدم را به صبح پنجشنبه موکول کردم که از روز تعطیل خواهرم استفاده کنم و همراهم باشد.به چند نفر از دوستان هم اطلاع دادم که پنجشنبه برای بازدید می روم و قرار شد از جانب آن ها خبر حضور یا عدم حضورشان را دریافت کنم.

چهارشنبه شب بود که دیدم خبری از بچه ها نیست.اما موضوع چندان اهمیتی نداشت چون در هر حال خواهرم همراه من بود.اما اواخر شب کم کم احساس کردم از جانب خواهرم هم امکان نیامدن وجود دارد.خواهرم خسته بود و به دلیل آنکه تمام روز را سرپا ایستاده بود پاهایش درد می کرد.

صبح پنجشنبه مطمئن شدم که خواهرم برای همراهی آماده نیست.مادرم گفت مطمئن شوم که آیا هیچ یک از دوستان با من خواهد آمد یا نه.گفتم:اهمیتی ندارد.تنها می روم.

اما مادرم رضایت نمی داد.شاید چنین چیزی برای شما خیلی عجیب باشد که یک دختر 25 ساله برای بیرون رفتن از خانواده اش اجازه بگیرد.اما در خانه ی ما و علی الخصوص در مورد من این موضوع کاملا صادق است و دلایلی دارد که یکی از آن ها همان چند خط نوشته شده در ابتدای پست است.خانواده همیشه برای من نقش یک مراقبت کننده را داشته اند و سعی کرده اند با توجه به شرایط جسمانی من در کنارم باشند.لذا تنها بیرون رفتن چیزی است که معمولا مورد تایید نیست.مگر اینکه راه نزدیک باشد.

زمانی که از آمدن خواهرم قطع امید کردم پیام فرستادن برای دوستانی که قرار بود از آن ها خبری شود آغاز شد.اما جواب همه ی آن ها این بود که امروز نمی توانند به نمایشگاه بیایند.

مردد شدم به یکی از دوستانم که هر سال برای نمایشگاه کتاب در کنارم بود پیامی بفرستم اما می دانستم از سال پیش که درگیر زندگی متاهلی شده عملا کمتر دیداری داشته ایم و خیلی وقت ها با اینکه اظهار دلتنگی وجود داشته اما دیداری صورت نگرفته است.او یکی از معدود دخترهایی بود که می دیدم خودش را وقف همسرش کرده و واقعا تمام زندگی اش را به پای او گذاشته است.چیزی که من در آینده به شخصه نمی توانم.

لحظات سختی بود.همه چیز برای رفتن آماده بود جز همراه.نرفتن برای من یک معنی داشت:امسال نمایشگاه را از دست خواهی داد.

به قول یکی از دوستان اما هنوز فرصت بسیار زیادی باقی است.نمایشگاه حالا حالاها برقرار است.و همین طور هم بود.اما شرایط من برای موکول کردن بازدید به هفته ی دیگر مناسب نبود.هفته ی دیگر چند مسئله هفته ام را پوشش می داد که نمی توانستم از آن استفاده ای بکنم.از طرفی وقتی که برای پنجشنبه همراهی نبود پس احتمال وجود همراه برای سایر روزهای غیرتعطیل نیز کمتر می بود.

وسایلی را که آماده ی رفتن کرده بودم به جای اولشان برگرداندم.کتاب زبانم را برداشتم و کنار شومینه نشستم.وانمود می کردم دارم درس می خوانم اما واقعیت این بود که از درون دچار فشردگی شده بودم.آماده ی گریه بودم.از فرط تنهایی.از اینکه زمان هرچه بیشتر می گذرد تنها و تنهاتر می شوم.چنین چیزی ترسناک است.

نمی دانم تا اینجای متن چقدر برای شما قابل درک و ملموس بوده باشد.تصور میکنم شما خواننده های کم سن و سال تری باشید که آزادی عمل بیشتری دارید و خیلی جاها تنها می روید و خیلی چیزها هم محرکی برای شروع مشکلات جسمی یا روحی تان نیست.راستش باید بگویم که اگر از این موارد برخوردار هستید و با این وجود غم و غصه ی الکی روزگار را می خورید دیوانه اید!باید قدر فرصت هایتان را بیشتر بدانید و شکرگزار خداوند باشید.چرا که حتی منی که مسائل ذکر شده را دارم ترجیح می دهم دیگر به خاطر موضوع امروز خودم را غمگین نکنم و بدانم آینده،از همین فردا تا روزهای بعدترش برایم بهتر و زیباتر می شود.به قول جوئل اوستین(که اتفاقا می خواستم کتاب دیگری از او را از نمایشگاه بخرم):خداوند همچنان بر اریکه ی قدرت نشسته و کنترل زندگی مرا در دست دارد.


براده های یک ذهن:

خدا را چه دیدید.شاید فرجی شد و توانستم یکی از روزهای هفته ی بعد را با یک همراه به نمایشگاه بروم.جوانه ی امیدی در دلم زنده شد.


اینجا معدود جایی ست که می توان در آن با خیال آسوده از دلتنگی ها نوشت.از تنهایی ها.و خاطر جمع بود که هیچ کس از این ابراز احساسات شخصی سوء استفاده نمی کند.کسی نمی آید به زور خودش را بچسباند به دنیای آدم و تصور کند مقصود از این نوشتن ها طلب ترحم است یا که دوستی.

دیروز با کسی دچار به این روزهای خودم رو به رو بودم.دلم برای او هم گرفت وقتی که دیدم از تنهایی اش آزرده خاطر است.وقتی که دیدم او هم این روزها دور و برش خالی ست.اما این ها هرگز نمی توانست دلیلی بر شکل گیری یک دوستی جدید میانمان باشد.دلیلی بر اینکه بخواهم او را به دوستی برگزینم یا او مرا.آدم ها در تنهایی آسیب پذیر ترند.احتمال خطا در انتخاب هایشان بیشتر می شود.و وقتی می دانی ورود در یک رابطه می تواند تو را بعدها دچار دردسر کند بهتر است هرگز به آن ورود نکنی.این را دیگر به خوبی دریافته ام.

دیروز طاقتم طاق شده بود.اتفاقا بعد از صحبت با او یادم آمد چقدر دچار به تنهایی ام و حالی ام نیست.نمی دانستم به کجا دخیل ببندم.پای کدام کوه نام دوست را فریاد زنم و بازتاب صدای خودم را به منزله ی پاسخ دروغین دوست دریافت نمایم.

به آن سه نفر که بیشتر دلتنگشان بودم پیام زدم.اکتفا کردم به نوشتن بیتی هم آوای با سعدی:

اگر تو فارغی از حال دوستان یارا

فراغت از تو میسر نمی شود ما را

آه کشیدم و فرستادم.

یاد خردادماه گذشته افتادم.یاد خردادی که نتایج اولیه ی ارشدم آمده بود و اصلا راضی نبودم.دندان عقلم را با آن میزان حساسیتی که روی آن بود جراحی کرده بودم و متن هایم پشت هم رد میشد.و آن روزها هم تنهای تنهای تنها بودم.آن قدر که دیگر برای تنهایی ام گریستم.

این روزها تکرار همان روزهای سال گذشته است و من هر سال بیشتر کنار خودم تکثیر می شوم.

من هر سال جای خالی دوستانی که از زندگی ام آرام آرام بدرود می کنند را از نسخه های جعلی خودم پر می کنم و شبیه به آینه خانه ای می شوم که به هرسوی آن می نگرم جز خودم نمی بینم.

راستی چقدر دلم برای آن آهنگ محسن چاوشی تنگ شد که می گفت:

کسی نمی شنود مارا،اگر که روی سخن داری،و درد حرف زدن داری،اگر دهان خودت هستی،اگر زبان خودت هستی،به گوش های خودت رو کن.


نشستن روی نیمکت فی ایستگاه اتوبوس یک معنی بیشتر ندارد:منتظری.منتظر رسیدن اتوبوس،منتظر آمدنِ دیگری.
امروز من هم وقتی منتظر بودم،وقتی روی یکی از آن نیمکت های سرد،رو به روی تیر چراغ برق نشسته بودم،حواسم کمی بیشتر جمع دنیا شد.انتظار حواس آدمی را جمع می کند!
امروز پرنده ای دیدم که شبیه به دیگر پرنده های دایره ی شناختی ام نبود.سعی کردم سر و شکلش را با چیزهایی که پیش تر خوانده بودم تطبیق دهم تا بلکه به نامی برسم.پرنده روی تیر چراغ برق فرود آمده بود.وقتی بال هایش را باز می کرد و آماده به پرواز می شد،در نگاه من بیشتر شبیهِ به پروانه ها بود.از آن پایین،باز و بسته شدن منقار زرد رنگش و به لرزه درآمدن حنجره اش را هم می دیدم.اما صدایش را نه،نمی شنیدم.پرنده خودش را فریاد می زد و زور صداش به بوق ممتد ماشین های در حال حرکت نمی رسید.دلم می خواست به ماشین ها بگویم:شما را به خدا لحظه ای ساکت شوید.آخر بگذارید ببینم این زبان بسته چه می گوید.
حواسم که جمع پرنده بود آسمان بالای سرش را هم دیدم.این بار حواسم جمع ابرها شد.ابرها مرا به هواپیمایی در حال حرکت رساندند.آنقدر کوچک و دور که صدای حرکت او هنگام در نوردیدن آسمان دیگر به گوش نمی رسید.انتظار داشت مرا نقطه به نقطه،به درک چیزهای بیشتری می رساند.چیزهای کوچکی که در سایر روزها نمی دیدم.
آدم وقتی منتظر نیست نه چیزهای کوچک و معمول زندگی اش را می بیند،نه چیزی می شنود.
آدمی باید همیشه در انتظار رسیدن اتوبوس،در انتظار آمدن دیگری،در انتظار وقت و زمانی خاص برای تحقق یک آرزو،آدمی باید همیشه جایی، در انتظار آمدن چیزی،باقی بماند.


به دوره ی امپراطوری روم رسیده ام.دوره ای که ادبیات آن آهسته آهسته رو به انحطاط نسبی می رود.

به آثار منثور سِنِکا می رسم و مجموعه رسالات اخلاقی "گفتگوها".باکنِر،در توضیح مضمونِ بابِ"کوتاهی عمر" نوشته است:

اگر زندگی را تلف نکنیم،به قدر کافی فرصت داریم.

تاریخ ادبیات جهان را می بندم و فکر می کنم ما به اندازه ی تمام کارهایی که از پیش برای داستان زندگی مان برنامه ریزی شده است و در اندیشه ی آنیم،فرصت داریم.

مسئله خود مائیم!

مائیم که وقتمان را پای آدم ها،پای صفحه ها،پای چیزهایی که نقشی در داستان زندگی ما و  پیشرفتمان ندارند تلف می کنیم. .

 

 


می خواستم در این باب،حرف ها بزنم،چیزها بنویسم.در باب دوست داشتن های اشتباهی.

اما به نظرم آمد که تنها همین تصویر،خود همه چیز است،اگر که سرسری و رومه وار از روی آن نگذریم و همین عبارت،دعای گاه به گاهمان باشد:

که خدایا!مهر آدم هایی را که از آن ما نیستند،از دل ما بردار.

احساسات واهی مان را،مغلوب و شکست خورده ی عقل و منطق کن.

آمین

 

براده های یک ذهن:

تصویر از story کتابفروشی سوره مهر


می دانم!

می دانم که اینجا یک پایگاه خبری نیست،یک خبرگزاری نیست.رومه و آنتن تلویزیون نیست که میلیون میلیون مخاطب پای حرف هایت نشسته باشند و کلمه به کلمه ی آن را،در لحظه،این دست و آن دست کنند.

اینجا فقط یک وبلاگ شخصی است.جایی که در آن با شما از احساساتم گفته ام.از خیال پردازی های توقف ناپذیرم.از روزهایی که برای هفته نامه ی دوچرخه معرفی کتاب نوشته ام و برای یک برنامه ی تلویزیونی نویسندگی کرده ام.

شما تقریبا چیزهای زیادی درباره ی من می دانید و در عین حال چیز زیادی نمی دانید!چون من هر روزِ روز،با وجه تازه ای از خودم رو به رو می شوم،با نسخه ی جدیدی از خودم ملاقات میکنم و با او دست می دهم.

اینجا برایتان از کتاب ها،نویسنده ها،فیلم ها و موسیقی ها بسیار گفته ام.از چیزهایی که دنیای کوچک و بیست و پنج،شش ساله ی مرا تا به اینجا ساخته اند.

و حالا می خواهم از آن صورت تازه ای از خودم با شما صحبت کنم که به تازگی به کشف آن رسیده ام:سعید فتحی روشن!

البته که سعید فتحی روشن،وجه تازه ای از من نیست.بلکه آنچه که در قاب عصر جدید،عرضه و ارزانی کرده است،مرا به آشناییِ با علاقه مندی تازه ای در نهاد خودم رسانیده است.مردی که - جادویی نیست - حالا برای من شبیه به آن خواننده ای است که پس از شنیدن آخرین آلبوم موسیقی اش به وجد آمده ام و تهییج شده ام.یا کتابی که نویسنده اش توانسته است مرا به بالاترین حد از خیال پردازی برساند و برای دیگر بار بدون پاسپورت و شناسنامه از مرزهای واقعیت فراری ام دهد و پناهنده بر سرزمین خیالم کند.سعید فتحی روشن کارش،نه نویسندگی است،نه نوازندگی نه هرآنچه که تا دیروز گمان می کردم تمام دنیای کوچک - و در عین حال بزرگ من - در آن ها خلاصه می شود.اما از روزی که او را و ماجراهای او را در مسابقه ی استعدادیابی عصر جدید دیده ام و به اندازه ی آنچه که از او دیده ام شناختمش،برایم متفاوت شده است.

من هرگز شعبده را کار جالب توجه ای نیافته بودم.به این معنا که روحیات من همیشه سمت و سوی دیگری داشته است.اما ایشان توانست دیدگاه مرا در این خصوص تکانی اساسی دهد و موجب شود از زاویه ای دیگر به آن نگاه کنم.از این زاویه که چه در شعبده و چه در ذهن خوانی،تکیه بر اصول،تکنیک و علمی است که اوی شعبده باز و ذهن خوان از آن ها باخبر است و مخاطب نه.چیزهایی در برابرت اتفاق می افتد که برای توی مخاطب هنوز دارای دلیل و منطق مشخص نیست و برای او چرا.برای تو نادیدنی است و برای او مشهود.همه ی  ماجرا همین است و البته اگر همه ی این ماجرا توسط هر شخص دیگری جز فتحی روشن روی صحنه می آمد،محال بود توجه مرا بر انگیزد.

مستر منتالیست اصلا شبیه به سایر آن ها که من دیده ام نیست.رفتار و منش متفاوتی دارد.لااقل در اجراهای عصر جدید(تنها جایی که او را دیده ام)اهل ادا و اطوار نبوده است.متانت،وقار،کاریزما(یا همان جذابیت غیرعادی حرص درآر)،کم حرفی،آرامش و . همه ی آن چیزهایی است که از او،فتحی روشن بزرگ را ساخته است.

حالا شما تصور کنید که من اجرای اول ایشان را ندیدم.به اجرای دوم رسیدم.اجرای سوم را هم ندیدم،به اجرای فینال رسیدم.و تنها با دو اجرا رای دهنده ی به ایشان شدم.اما خوشا به حال شما که اجراهای وی را  تمام و کمال دیده اید.

خوب یادم است که سر اجرای دوم-یعنی اجرای اولی که من دیدمش-در بهت و گیجی مانده بودم.می فهمیدم که اتفاقی افتاده است و خب نمی فهمیدم دقیقا چه اتفاقی.همه چیز برای من جالب بود و البته تمایلی به دانستن فرایند این اتفاق ها و سر درآوردن از پشت پرده ی آن نداشتم.اصلا همین در بهت باقی ماندن را دوست  می داشتم.

روز اجرای نهایی با فضاسازی اسرار آمیز او،احساس می کردم دکتر بشیر حسینی منم.منم که وارد آن دالان می شوم.اتاق در بسته و نیمه روشن آنجا،برایم تداعی کننده ی بازی های اتاق فرار بود و راستش را بخواهید همان جا به ذهنم رسید که چرا آقای منتالیست یک چنین مجموعه ای شبیه به اتاق های فرار راه نمی اندازد؟البته اتاقی که دیگر قرار بر فرار کردن از آن نیست و فقط باید در برابرش بنشینی و بازی های ذهن خوانی او برای دقایقی تو را با خود پیش ببرد.

ممکن است کمی مبالغه آمیز به نظر برسد اما بعدها،وقتی بازپخش اعلام نتایج هر مرحله از مسابقه را نگاه می کردم،می توانستم از روی حالات چهره و رفتار سعید فتحی روشن،حال او را درک کنم.در یکی از برنامه های اعلام نتایج که پس از صعود به مرحله ی بالاتر،به بغض رسیدند،بغض کردم.آنجا جایی است که تمام سال هایی که برای رسیدن به رویاهایت تلاش کرده ای جلوی چشمت می آیند و در درون،با خودت،در گفتگویی که آیا این بار روز شانس من خواهد بود؟آیا این بار خداوند درهای رحمتش را به شکلی متفاوت تر به رویم خواهد گشود؟یا که قرار است دوباره به همان روزهای پیش از این برگردم و کمتر کسی نامم را بشناسد و کارم را بداند؟وقتی اشک در چشمانش جمع شد گریستم.داشتم رویاهای خودم را روی صحنه می دیدم.رویای دور خودم را در خصوص نویسندگی.با خودم می گفتم یعنی ممکن است من هم روزی در نویسندگی به چنین مرحله ای برسم و روی سکویی برای تعیین بهترین نویسندگان دنیا یا همین ایران،قرار بگیرم و چنان احساسی را تجربه کنم؟

از آراء شما اطلاعی ندارم و نمی دانم به طور ویژه طرفدار کدام فینالیست بوده اید اما من در نهایت به پارسا خائف و سعید فتحی روشن رای دادم.نه به این معنی که اجرای سایر فینالیست ها برایم جالب نبوده است که همه ی آن ها شایستگی این برد را داشتند و البته بدون در نظر گرفتن رتبه،همگی برنده ی این مجموعه بوده اند.

من حتی از دریافت عنوان چهارمی ایشان هم خشنود شدم چرا که لبخند نقش بسته بر لب ایشان،رضایت مرا هم می توانست برانگیزد.

همین دیروز قسمت اول "این مرد جادویی نیست" را بارگیری کردم و منتظرم در فرصتی به تماشایش بنشینم.فعلا دوست ندارم دنبال علمی که ایشان پی اش رفته و برایش سال ها زحمت کشیده است و دوره دیده است بروم هرچند که اساسا آدم کنجکاو و جستجوگری هستم و کارهای ذهنی برایم شگفت انگیز است.اما بعید نیست روزی در تمام نرم افزارهای او عضو شوم،تمام فیلم هایش را ببینم و نه به قصد اینکه شبیه به او بشوم،فقط به قصد اینکه جواب برخی سوالات ذهن بی قرار خودم را پیدا کنم،چیزهایی از او بیاموزم.

نمی دانم مردم آیا او را برای همیشه در خاطر نگاه خواهند داشت و در دل حفظ خواهند کرد یا نه.نمی دانم آیا مثل بسیاری از هنرمندان و ورزشکاران و . ،ممکن است که به مرور از ذهن ها پاک شود و این داستان دردناک فراموش شدن برای او هم اتفاق بیفتد یا نه؟اما مستر منتالیست برای من همیشگی شد.

این مرد جادویی نیست.

تنها مرد شعبده باز و منتالیستی که دوست دارمش. .

 

سعید فتحی روشن

 


یک شب تصمیم گرفتم چمدانم را ببندم،شندرغاز پولی که دارم را بردارم و دنبالت بیایم.این مهم ترین تصمیم زندگی ام بود.

چمدان کوچکم را بستم و تک و تنها راهی ات شدم.به مادرم گفتم:می روم یک جای دور.نگرانم نباش.دنبال رویاهایم می روم.دنبال یک آخرِ خوش.

و مادرم پشت سرم یک کاسه دعا ریخت و گفت:عاقبتت به عشق عزیزم.

نه نسبتی با تو داشتم و نه حتی تو می شناختی ام.کوچه به کوچه،بقالی به بقالی،راننده به راننده سوال می کردم:ببخشید فلانی را می شناسید؟خانه اش؟می دانید کجاست؟

دستم می انداختند.نشانی نمی دادند.می گفتند نمیشناسندت.می گفتند در تمام قصه ها،مردان به دنبال ن می گردند،نه به عکس.اما بالاخره پیدا کردمت.بالاخره خانه ی کناری تان را از صاحبخانه اجاره کردم.

اتاق کوچک خانه ام درست دیوار به دیوار اتاق تو بود.

عصرها می آمدم پشت پنجره و فلوت می نواختم.کار و زندگی نداشتم که.کار و زندگی ام تو بودی.چشمم مدام به کوچه بود که کی می روی بیرون کی می آیی.با چه کسی حرف می زنی.فردا چه می پوشی.

و در نهایت یک روز همزمان با تو از در خانه زدم بیرون.وانمود کردم که ندیدمت اما تو دیدی ام.پرسیدی:به تازگی به اینجا آمده اید؟

برگشتم سمتت و گفتم:سلام.بله.اُه.خدای من! و ناخودآگاه دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم:باورکردنی نیست.شمایید؟خودتان هستید؟

و تو لبخند متواضعانه ای زدی و گفتی :بله.

-از خوش سعادتی من است که همسایه تان شده ام.هرچند برای مدتی کوتاه.

و تو این همسایگی را تبریک گفتی.می خواستی سوار ماشینت شوی و بروی که دوباره برگشتی و گفتی:راستی!شمایید که عصرها فلوت می نوازید؟

خجل شدم.گفتم:بله.بخشید اگر ایجاد مزاحمت می شود.ترجیح می دهم از شهر خارج شوم و تمرین هایم را به طبیعت منتقل کنم.اما می دانید؟تازه واردم.خیلی اینجاها را نمی شناسم .

- من که می شناسم!فردا صبح برای یک کوه نوردی آماده اید؟4 صبح راه می افتم.من کوه نوردی ام را می کنم شما فلوت نوازی تان را.

و فردایش زدیم به دل کوه.دور شدیم.خیلی دور.بالا رفتیم.خیلی بالا.آنقدر که ترسیدم.دست کسی جز تو به من نمی رسید.و تو اطمینان دادی که حتی دست تو هم به من نخواهد رسید.که از جانب تو خطری متوجه من نیست.

آن بالا،قبل از بیداری مردم شهر فلوت زدم.تو صدای فلوت نوازی ام را ضبط کردی تا در خلوتت یاد من کنی.آن بالا در گرگ و میش هوا یک بار دیگر نگاهت کردم.تو متین ترین و جذاب ترین مردی بودی که در تمام عمر دیده بودم.

برگشتیم.

هر روز که بر فلوت می نواختم پیامک می زدی و از احساست می گفتی.

من پشت پنجره جادو می ریختم در صدام و می نواختم و تو پشت پنجره عاشقم می شدی.

آخر این قصه،برایم مردی.اول این قصه برایت مردم.

و همه ی این ها باور کردنی نبود.

و همه ی این ها تنها در خیال اتفاق افتاده بود.

پناه بر خیال.

 

براده های یک ذهن:

این یک داستان است.

و اساسا این یک داستان نیست.

 

آن سوی روزنه:

بعد از خواندن این پست به این آهنگ هم گوش بسپارید اینجا

 


پریروز بود که به او گفتم:دلم نمی خواهد کسی را ببینم.دلم نمی خواهد وقتی از خانه بیرون می زنم هی آدم پشت آدم باشد که رو به رویم،پشت سرم،چپ و راستم سبز شود.و خیابان ها پر از آدم است.آدم،آدم،آدم.

گفتم:اصلا کاش مال اینجای زمان نبودم.کاش دهان آسمان که باز میشد،من یکی،توی همان عهد قاجار و ناصرالدین شاهی،عهد رضاخانی پرت می شدم.اراده می کردم کالسکه ای در اختیار بود و درشکه چی می راند.

امروز که از خانه بیرون زدم برای اولین بار دیدم که دیگر حواسم جمع مردم نیست.اتفاقا به جزئیات اطرافم توجه داشتم.اما به خود مردم نه.توی خودم بودم.بودم و تنها خودم بودم.اصلا انگار نبودم.اینطور،برایم راحت تر است.نه با کسی چشم تو چشم می شوی،نه ادا اطوار دیگران را می بینی،نه به این فکر می کنی که یعنی الان آن خانوم سمت چپی دارد به چی ِتو نگاه می کند یا آن آقای متصدی حواسش به کدام خانوم است و آن پسردبیرستانی ها در فکر سوژه کردن کدام دخترند و . .سرت توی کار خودت می رود.کار به کار مردم نداری.انگار سوار کالسکه ی خودت هستی.

سال های پس از پایان کارشناسی درونگراتر کرد مرا.از اجتماع و محیط های اجتماعی دور افتادم.و این انتخاب خودم بود.هر لحظه بیشتر به خودم پناه بردم و دورم خالی تر شد.شلوغی ها تشویشم را بیشتر کرد.زندگی ام شد کتاب،فیلم و موسیقی.آدم های اطرافم شدند شخصیت های داستانی.دور افتادم از دنیای واقعی.جهانم عوض شد.

راستش این ها شاید آدم را متفاوت کند.شاید آدم را خاص کند اما به مرور از جامعه نیز طردت می کند.و راستش.خب نه.از این وضع راضی نیستم.از این وضع می ترسم.

باید اوضاع کمی بهتر شود.

نمی خواهم برسد روزی که دیگر در را به روی همه کس جز خودم بسته باشم.

و البته از همه مهم تر اینکه نمی خواهم کسی به زور و به ناگهان،مرا از دایره ی امنم بیرون بکشد.آدم ها فقط حوضله ام را بیشتر سر می برند و تشویشم را بیشتر می کنند.

طاقت آوردید،پای این پست چیزی ننویسید.بخوانید و بگذرید.یک جور که انگار اصلا ندیده اید مرا.یا من شما را.

بخوانید و بگذرید.


براده های یک ذهن:

رمز این پست برداشته شد.حالا در دسترس عموم مخاطبان برای مطالعه می باشد.همانطور که می بینید چندان حرف خصوصی ای هم در خود نداشت.

دیگر اینکه همان طور که متوجه شده اید این وبلاگ به مدت یک ماه و نیم است که به روز نشده و احتمال می رود به روز رسانی مطالب آن نیز به درازا بکشد.دلیل خاصی هم ندارد و اتفاقا در شرایط مساعدی هستم.روزگارم را با کارهایی که دوست دارم می گذرانم و از روزهای خودم راضی ام.

اگر از مخاطبان بلاگ نیستید پیشنهاد می کنم هر روز و هر هفته به اینجا سر نزنید تا با عدم مشاهده ی پست جدید شرمنده ی شما نشوم.

شاد باشید.


هیچ کس از روزهای در پیش رویش چیز زیادی نمی داند.آن چیزهایی هم که می داند و به خیال خودش از آن ها آگاه است مربوط می شود به سرانجام احتمالی رویاها و آرزوها و اهداف خودش.مربوط می شود به تصویری که از آینده اش در نظر دارد.

روزی که با او در یک جای مشترک درس می خواندم،فکرش را نمی کردم که پس از آن سال و پس از کنکور دیگر هرگز ارتباط دنباله داری میانمان شکل بگیرد و دوباره ببینمش.همانطور که پس از آن سال دیگر هیچکس را ندیدم و جز خاطره ای پررنگ از دوستی با چند نفرشان،چیزی برایم باقی نماند.

به گمانم شش هفت سالی گذشت.یک روز که شبیه به بارهای پیش از آن،دلتنگش شده بودم تصمیم گرفتم این دلتنگی را در حد یک احساس باقی نگذارم و شماره اش را پیدا کنم و به او پیامی دهم.این کار را هم کردم و حالا چقدر راضی ام از این کار.

ما امروز یعنی در اولین فرصت ممکن بعد از آن پیام،یکدیگر را دیدیم.در حالی که او راه یک ساعته ای را برای این دیدار پشت سر گذاشته بود.

امروز دوباره به یکدیگر رسیدیم در حالی که چیزهای مشترک زیادی میانمان به وجود آمده بود.

آنقدر حرف برای گفتن داشتم که عبور دقیقه ها از میانمان یا شاید هم عبور ما از دقیقه ها را حس نمی کردم.زمان دچار بی معنایی و بی هویتی خاصی شده بود.

یاد آن صحبت از جوئل اوستین افتادم که می گفت وقتی کسی از زندگیتان خارج می شود نباید از این موضوع ناراحت شوید چرا که خداوند خوب می داند در کجای زمان و مکان آدم دیگری را جایگزین کند.آدمی که برای قرار گرفتن در مسیر زندگی و اهداف شما در هماهنگی بیشتری نسبت به سایرین است.

امروز حس کردم کسی مرا بیشتر از دوستان امروزم می فهمد.

و حالا به روی روزهای جدید حضور او در زندگی ام لبخند می زنم و سعی می کنم به عمر این دوستی چندان فکر نکنم.حضور او برای هرمدت که باشد برایم دلخواه و شیرین خواهد بود.


نوار کاست قدیمی فریدون آسرایی را گذاشته ام روی پخش و دارم "آهای خوشگل عاشق" او را گوش می دهم.

این روزها دیگر کتاب خاصی برای کنکور دستم نیست و تا چند روز آینده که باید کتاب تست و درسنامه تهیه کنم فرصت دارم تا کمی بیشتر زبان بخوانم.انگیزه ام برای ادامه دادن زبان انگلیسی قوی تر شده.در این خصوص آدم های زیادی تاثیر گذار بوده اند که برخی هاشان حتی روحشان هم خبر ندارد در زندگی یک نفر دیگر چقدر تاثیرگذارند.متینا،زینب،زهرا،لئوپاردی و . .

آنقدر آموختن زبان دوم برایم هیجان انگیز شده است که اگر انگلیسی را تا سی سالگی با موفقیت و رسیدن به تسلط کامل پشت سر بگذارم،می روم سراغ زبان سوم.

اینستاگرام همچنان قطع است.دیشب با خودم فکر می کردم که اگر راستی راستی وصل نشود چه خواهد شد؟و ناگهان احساس کردم چقدر از تعداد نفرهای حاضر در زندگی ام کم خواهد شد.دریافتم که چقدر تعدادِ آدم های مجازی در زندگی ِاغلب ما بیشتر است.که چقدر دنیای واقعی ما کوچک است و دنیای اینترنتی ما بزرگ.

اولش حس کردم که از دست دادن بعضی از آدم های اینستاگرام واقعا برایم تلخ خواهد بود.اما بعد.دیدم که نه.زندگی همین است.همین چند روزی که همه ی ما در قطعی شبکه های پرطرفدار خارجی به سر بردیم و فهمیدیم چند نفر از دوستانمان واقعا به یادمان هستند و احوالمان را می پرسند.زندگی واقعی یعنی همین روزها.همین روزها که دچار به آنیم.

حالا نوار کاست هم روی آهنگ دیگری رفته و فریدون آسرایی با سوز -و البته با آهنگ فوق العاده ای از بهروز صفاریان-می خوانَد:

غریبه آی غریبه آی غریبه

ببین دنیا پر از رنج و فریبه

غریبه آی غریبه آی غریبه

دلم تنگه غریبه آی غریبه


اینستاگرام وصل می شود.احتمالا خیلی ها بی خبرند،وگرنه اینستا بمباران می شد با استوری ها و پست های تازه،پس از یک هفته دوری دسته جمعی از آن.

رفته رفته به تعداد استوری ها اضافه می شود.بیشتر پست ها،گله و شکایت آدم هاست از یک هفته ای که بر آن ها گذشت.

برایم پستی از توماس اندرس بالا می آید.یک آن از خودم می پرسم:«راستی راستی چرا دنبالش می کردم؟مدرن تاکینگ را دوست داشتم که داشتم.اصلا الان دیگر مدرن تاکینگی در کار است؟هرکدامشان رفته اند پی کار خودشان.» و دستم روی لغو دنبال کردن می رود.

فکر می کنم به اینکه واقعا چند نفر دیگر را دارم بیهوده دنبال می کنم؟

استوری های جدید بچه ها را باز می کنم.بیشتر ترجیح می دهم حرف های تازه بخوانم.عکس های تازه ببینم.نه آنکه فیلم ها و خبرهای بیات همان هفته ی پیش را دوباره مرور کنم.اما انگار جز چند نفر معدودی،سایرین مایلند به تکرار.

دلم می خواهد بروم توی صفحه ی فلانی که دلم برای صفحه اش تنگ شده بود.بروم و با اینکه چندان نمی شناسمش بنشینم پای عکس هایش که هیچ وقت ربطی به ت نداشتند.که هیچ وقت در هیچ جریانی هم صدای با مردم نه زبان به اعتراض گشود و نه حمایت.که همیشه دنیای متفاوت خودش را داشت و من هم در همین یک هفته به دنیای متفاوت او فکر می کردم.

دلم می خواهد این کار را بکنم اما با خودم می گویم:«او هم در زندگی واقعی تو جایی ندارد.زندگی واقعی تو دقیقا همین یک هفته ی پیش بود.تنها همان آدم های محدود،آدم های زندگی تو بودند.نه هیچ یک از این اینستاگرامی ها.»

این درد مشترک همه ی ما است.منصفانه بخواهیم بگوییم حالا نه همه،اما درد مشترک بیشتر ما که هست.فکر می کنیم همین که صفحه ی x یا y را دنبال می کنیم و او هم صفحه ی ما را،معنایش این است که ما با هم مرتبطیم و در ارتباط!

همه اش حرف مفت است.خیلی از آن هایی که آنجایند حتی نام ما را هم به درستی نمی دانند.یک روز اگر در خیابان ببینیمشان و بگوییم:«هی!چقدر از دیدنت خوشحالم.من فلانی هستم» باید فکر کنند تا یادشان بیاید دقیقا که بودیم و پست هایمان درباره ی چه بود.

از فکر کردن به این موضوع دلم می گیرد.دلم می خواهد اصلا یک مدت نروم سراغ اینستا.خودم،خودم را بکشم بیرون از همه ی این دلبستگی ها.به جای این ها بروم بنشینم کنار لئو،شکلات داغم را بنوشم و او برایم شعرهایش را بخواند.

بیش از این او را معطل نمی کنم.

باید بروم.


زمین از حرکت ایستاده است،

زمان ایستاده است،

در یک نقطه از مکان.

 

تقویم،

روز از روز،تکان نمی خورد!

روزها،شب نمی شوند و شب ها،

جنازه ی بی رمق خود را،

به روشناییِ دیگربارِ روز نمی رسانند.

 

بلندترین شب سال در من اتفاق افتاده است.

یلدا،

نام دیگر من است.*

نامی که توی شناسنامه،

نمی نویسند.

 

براده های یک ذهن:

* وقتی عبارت «یلدا،نام دیگر من است» را می نوشتم،حس کردم این جمله کمی مشکوک به تکرار است.البته یادم نمی آمد که آیا جایی خواندمش یا نه.جستجو کردمش و دیدم در اشعار افراد دیگری هم از این عبارت استفاده شده.

مثلا اینجا:

یلدا نام دیگر من است

یا در این سروده از لیلا مومنی :

یلدا نام دیگر من است،درست وقتی یک دقیقه ی دیگر به نبودنت،صبورترم

اگر شما هم اشعار دیگری با همین عبارت می شناسید با ذکر نام شاعر/نویسنده برایم بنویسید.

یلدایتان مبارک.


خواب های من همیشه یک جور خاصی بوده اند.البته ماجراهای عجیبی که در خواب های همه ی ما اتفاق می افتند می توانند دلیل منطقی نداشته باشند.اما من هرگاه خواب بامزه یا شگفت انگیزی می بینم،هر زمان که از خواب بیدار شوم سعی می کنم جزئیاتی که به خاطرم مانده را شبیه به یک درس مرور کنم.

دیشب هم یکی از همان شب ها بود.خواب دیدم:

با شاهین کلانتری به سمت آپارتمانی دو طبقه (یا شاید هم سه طبقه) رفتیم.کلانتری  کلید را انداخت و وارد شدیم.آنجا محل کار کلانتری بود.کلاس های نویسندگی هم در همان جا برگزار میشد.انگار روز اول کارم بود هرچند که با آن فضا چندان هم احساس غریبی نمی کردم.در طبقه ی اول و در یکی از اتاق ها شاهین شرافتی را هم پشت میز دیدم!(دیشب خواب هایم شاهینی بود laugh ).

بعد به طبقه ی دوم رفتم و پالتو ام را آویزان کردم و دوباره از پله ها پایین آمدم.

در طبقه ی اول جشنی به پا شده بود.همه می زدند و می رقصیدند.اما رقص شاهین کلانتری از همه جالب تر بود.همه تکی یا رو در روی دیگری می رقصیدند اما کلانتری با یک کتاب می رقصید!

کتاب را از دست او گرفتم و روی یک برگه کاغذ ترانه ی آهنگی را که در حال پخش بود نوشتم و گفتم:«همیشه باید آهنگی رو که جورِ اون لحظه و موقعیت باشه به یاد داشته باشید.» و سپس او کتاب دیگری در دست گرفت و من هم دوباره ترانه ی آهنگ دیگری را نوشتم.

راستش جزئیات بیشتر خواب را یادم رفته اما خوب خاطرم هست که همان نصف شبی با خودم گفتم:«باید از فردا به سایت کلانتری بیشتر سر بزنم.اونجا همیشه درسی برای یادگرفتن هست»

از خواب های بامزه ی شما چه خبر؟


از خواب برمی خیزم.

دوباره می خوابم و خواب خیابان انقلاب را می بینم.

خواب خیلِ عظیم،خواب دریای بی کران مردم را.

خواب تابوت حاج قاسم که دست به دست می شود و سوار بر جزر و مدِ دست ها همچون قایقی پیش می رود.

از خواب برمی خیزم و تصویر حاج قاسم از برابر چشمانم رد میشود و نام او توی ذهنم تکرار.

هنوز  کامل به خواب بازنگشته،تنم یخ می کند.روحم در مرز بین خواب و بیداری گیر کرده است.بیدار هستم و خواب نیستم.خواب هستم و بیدار نیستم.می ترسم و نمی ترسم تا اینکه.

بالاخره صبح می شود.

***

لباس های مشکی مان را تن کردیم و راهی شدیم.

پدر،ماشین را در نزدیکی یکی از خیابان های منتهی به مسیر اصلی پارک می کند و به سمت آزادی راه می افتیم.

این مسیر را می شناسم.پیش ترها هم پیموده بودمش،اما هیچ وقت به آزادی نمی رسیدم.نرسیده به آزادی باز می گشتم.کم پیاده روی نداشت.این بار اما،اتفاق عجیبی در حال رخ دادن است.فقط پای من نیست که مسیر را پیش گرفته و جلو می رود.زمین زیر پایم هم حرکت می کند!اگرنه چطور ممکن است این مسیر طولانی را این قدر سریع طی کرده باشم و به این زودی برج آزادی را پیش روی خودم ببینم؟

اینجاست که می فهمم چقدر کمیت برای یک جمعیت مهم است.مهم است که چند نفر در کنارت و در یک مسیر با تو هم پا باشند.مهم است که چند نفر با تو در رسیدن به مقصد همدل باشند و یک دله.جمعیت زیاد است و تو از دقایق رفته،از قدم های پیموده چیزی نمی فهمی.

زیر سایه ی برج آزادی آرام می گیریم.تا چشم کار می کند آدم است.چنین جمعیتی عظیم را نمیشود فقط متعلق به یک قشر خاص دانست.آن ها از گروه های مختلف مردمی هستند.آدم هایی با عقاید مختلف،با ظاهرهای مختلف.

اینجا دلم که تا چند وقت پیش از چنددستگی مردم آزرده بود و گمان می کرد این مردم دیگر مثل گذشته ها با هم متحد نمی شوند، آرام می گیرد.چون به چشم می بینم که دوباره همه ی این مردم کنار همند.پهلو به پهلوی هم ایستاده اند.پشت سرشان رشته کوه های البرز سینه سپر کرده است و شمال و جنوبشان می رسد به حریم امن دریای خزر و خلیج فارس.خلیج همیشه فارس.

ما دوباره کنار همیم.چه چیز از این ارزشمندتر؟

***

همیشه گله داشتم از اینکه چرا باید در این برهه از زمان به دنیا می آمدم؟چرا نشد که یک هخامنشی باشم؟یک قجری؟چرا نشد که در زمان پیغمبر مهربانی ها باشم؟جهان امروز خودم را خالی از اتفاقات بزرگ می دیدم.همه چیز سرشار بود از تکرار و یکنواختی.

اما حالا چند روز است که دیگر از به دنیا آمدنم در این زمانه گله مند نیستم.من چیزی را دیدم که تاریخ در کمتر دوره ای به خود دیده است.من مردی را دیدم که با رفتنش از دنیا،با پر کشیدنش،جماعت عظیمی،اقیانوس بی کرانی به عزا نشستند و به درد آمدند.چگونه ممکن است که یک نفر از چنین محبوبیت همه گیری برخوردار باشد؟اصلا مگر محبت هم مُسری است؟دوست داشتنش به دل های همه مان سرایت کرده است.

***

اینستا برایم اعلان می دهد که:11 پیام برای شما ارسال شده است.

4روز است که اینستاگرام را باز نکرده ام.خسته بودم از آن.

سر می زنم و پیام ها را می خوانم.یک نگاه گذرا به پست های مشترک مردم درباره ی حاج قاسم سلیمانی می اندازم.

چیزی به اشتراک نمی گذارم.سر نزده ام که همچنان فعال باشم.خیلی زود خودم را می کشم بیرون هرچند که چیزی ته دلم می گوید:الان مخاطب های پیگیرت فکر میکنند تو جزو آن هایی هستی که از شهادت حاج قاسم حتی یک ذره هم ناراحت نیست.الان پیش خودشان میگویند مجیدی حتی یک استوری هم نگذاشته توی این چند روز.چقدر بی اعتقاد،چقدر بی تفاوت.

احتمالا یک عده ی دیگر هم که در گروه مقابل این ها قرار گرفته اند فکر میکنند من چقدر با آن ها هم عقیده بوده ام و چقدر روشنفکر و اروپایی ام و .

هرچه می خواهند فکر کنند.من برای خودم زندگی میکنم.نه برای آن ها.اصلا چه بهتر که نماندم تا عقاید آن ها را ببینم و بعدش توی ذهنم دسته بندی شان کنم و هر یک را به گروه خاصی نسبت دهم.من از این چند دستگی ها متنفرم.

اینستاگرام آینه ی بازتاب کننده ی اعتقادات واقعی من و شما نیست.

اینجا هم همین طور.

چه بسا خودمان و رفتارهایمان هم همینطور.

این نه منم من نه من منم من.


برخیز.

بارت را ببند،

و به دورترین نقطه از شهرت برو.

آنجا را که اثر از هیاهوی دنیا نیست،خوب بگرد،

و سعی کن دست و پای خداوند را بیابی

که به پایش بیافتی

و التماسش کنی و زار بزنی و بگویی:

ما از ادامه ی دنیا می ترسیم.

حال دنیا خوب نیست و زین پس نیز دیگر خوب نخواهد شد

مگر با آمدن آخرین بازمانده ات .

 

آن سوی روزنه:

بفرما کجایی


صبح،یک جور خوبی هوا خوب بود.

از طلوع آفتاب گذشته بود اما،گنجشک ها درست شبیه به دقیقه های پیش از طلوع آفتاب،غوغا می کردند و در هیاهو بودند.

آسمان،ابری-آفتابی بود و تا ابرها کنار می رفتند،آسمان تمامیتِ آبی خود را به نمایش می گذاشت.از آن آبی های پررنگ و پاک.

حس می کردی،انگار بهار فقط دو کوچه با خانه تان فاصله دارد.

حالا ساعت حوالی 15 است و دارد برف می بارد . 


مادرم هرشب برایم قصه ای می خواند،که میگفت:
با به دنیا آمدن کودکی جدید،زن نیز،برای دیگربار،در جهانی دیگر،متولد می شود.موطن جدیدش می شود بهشت.
من شناسنامه ی مادرم را دیده بودم.
مادرم اهل هیچ کجا نبود!
جای محل تولد در شناسنامه اش خالی بود.
بهشت را که دیگر در شناسنامه نمی نویسند.


دنیای بزرگِ تصورهای دیروزم،حالا پیش چشم هایم هی کوچک و کوچک تر می شود وقتی که می بینم یک ویروس تاجدار کووید نوزده ای می تواند از یک سوی دنیا به راحتی به سوی دیگر آن منتقل شود.
وقتی در برابر این انتقال،دیگر فلات ها،قاره ها، اقیانوس ها و جنگل ها به عظمت دیروزشان نیستند.
وقتی که دیگر،دورها،چندان هم دور نیستند.
روی زمینی به این کوچکی،جزئی ترین اتفاقات و رفتارهای زندگی یک نفر می تواند روی اتفاقات و رفتارهای زندگی انسان هایی دیگر در فاصله های دور از او نیز تاثیر بگذارد.
زندگی آدم ها به راستی همواره به هم متصل و برخوردارِ از نوعی اشتراک است.
گویی که زندگی هیچکس تنها در انحصار خودش نیست.


اینکه تو در روشنایی روز،دلت روشن باشد به نور،به طره های پریشان آفتاب،چندان شگفت نیست!

تو در برابر خورشید به تماشای جهان ایستاده ای و زنده از آنی به زندگی.

اما اگر هر بار با رسیدنِ به شب،دچار تاریکی آن شوی و در برابر خود،جز نمایش ممتد سیاهی شب،هیچ نبینی،اگر هر بار با رسیدنِ سیاهه ی لشکر شام از راه،طلوع دوباره ی خورشید را از خاطر ببری و ناامید از تابش دیگربار آن شوی،معنایش این است که تو حقیقت نامیرای روشنایی را باور نکرده ای!

تو به خورشید ایمان نیاورده ای و به این آگاهی نرسیده ای که ندیدن خورشید برابر با نبودن آن نیست.

فراموش نکن که چه شب باشد،چه روز،نه فقط زمین،که یک منظومه به نور و حرارتِ آن زنده است.همیشه و در همه حال.


بذری از دست هایت می روید،رشد می کند،بزرگ می شود.

هزار هزار شاخه از آن،به این سو و آن سوی جهان اطرافت سرک می کشد

و هر برگ از آن را،

به دست های کودکی می رساند،

که امید به آینده ای سبز را انتظار می کشید.

امیدی که روزی از دست های بخشنده ی تو برخاسته بود.


شبیه به ویروسی،

میان مسلمانان جهان انتشار می یابی ،

و هیچ ملت دیگری را به کام انتقام خود نمی کشانی.

هیچ دانشمند،حکیم یا که فیلسوفی،تا یافتن راه حلی برای درمان نهایی تو،درهای چهاردیواریِ تحقیق و بررسی را به روی خود نمی بندد و ساعت ها به تو نمی اندیشد.

تو تنها در برابر چشم مردم دنیا،از میان تیترهای ریز و درشت رومه ها عبور می کنی و بی آنکه صدایت به گوش کسی-جز خودمان-رسد دوباره خاموش می شوی تا انتشاری دیگر و کشت و کشتاری دیگر.

با توام ای مظلومیت ممتد و گریبانگیر مسلمانان در تاریخ این عالم!

 


بخش واژگان زبان را که باز میکنم و شروع می کنم به حفظ کردن،یاد "او" می افتم.

کوچک بودم که برای اولین بار دیدمش.

تعطیلات نوروز بود و رفته بودیم خانه شان برای عیددیدنی.

او از من کوچکتر بود اما با اعتماد به نفس تر و شاید مغرور تر از من.

با احتساب بر نمرات مدرسه،درس من از او بهتر بود اما او زبانش از من قوی تر بود.زبانش فراتر از آنچه که در مدرسه می آموختم بود.

یادم هست توی اتاقش نشسته بودم و او برایم یک انشای انگلیسی می خواند و من چیز زیادی از حرف هایش نمی فهمیدم.احساس ضعف می کردم.حتما از نظر او یک بچه ی خنگ بودم.

بعد هم بازی سیمس لایف استوری را در رایانه باز کرده بود و من باید از او در مورد کلمات انگلیسی که در بازی بود سوال می کردم و او هم جوری که انگار از ندانستن من کلافه شده باشد پاسخم را می داد.

چند سال بعد از آن،من هم به کلاس زبان رفتم.من هم بازی سیمس لایف استوری را نصب کردم و انقدر بازی اش کردم که خسته شدم.

چند سال بعد زبان را رها کردم.سیمس لایف استوری را هم از کامپیوتر حذف کردم.

حالا خیلی از آن سال ها گذشته است.

دوباره واژه های انگلیسی جلوی رویم است و این ها تصویرهایی است که من به یاد می آورم.تصویرهایی که شاید از نگاه کودکی ام بوده باشد و چندان هم درست نبوده باشد.

هنوز هم دلم می خواهد زبانم را تقویت کنم و جلوتر بروم.


باید در مورد برخی چیزها حرف بزنم.حرف زدن و نوشتن درباره ی چیزی،گاهی مرا مم به اجرای آن هم می کند.

دو سال پیش که برای شرکت در کنکور ادبیات اقدام کردم،چیزی حدود پنج ماه مطالعه ی 3-4 ساعته داشتم.این میزان مطالعه برای کنکور ارشد ساعت مطالعه ی زیادی محسوب نمی شود.در هرحال به یک رتبه ی سه رقمی دست یافتم و در هیچ یک از دوره های روزانه و شبانه ی تهران،پذیرفته نشدم.البته در مورد دو انتخاب آخرم اوضاع بهتر بود و فاصله ی بسیار کمی با پذیرفته شدگان داشتم.

هدفم مشخص بود.فقط شهر محل ستم را می توانستم انتخاب کنم و فقط دوره های روزانه و شبانه.

آن سال گذشت و در کنکور ارشد سال بعدش شرکت نکردم.

تا اینکه نزدیک به تابستان امسال تصمیم تازه ای گرفتم و رشته ی جدیدی را برای شرکت در آزمون انتخاب کردم.رشته ای که البته همچنان به نحوی با ادبیات هم مرتبط است اما برای خودش رشته ی مستقلی محسوب می شود.

زمانی که این تصمیم را گرفتم برخی از اطرافیان گفتند به نظر ما ادبیات بهتر بود اما من هم دلایل خودم را داشتم و بی گدار به آب نزده ام.

تابستان را خوب درس خواندم.به نظرم شروع خوبی بود.

اما پاییز را به درستی درس نخواندم و همچنین دی و بهمن را.

این موضوع یعنی شرط پیوستگی در مطالعه،اهمیت بالایی دارد و من هرچقدر هم که در تابستان خوب شروع کرده باشم،به دلیل تنبلی کردن در فواصل بعدی،فرق زیادی با کسی که کم درس خوانده باشد ندارم.

اما خبر خوب این است که کنکور ارشد به تعویق افتاده است.

هنوز به طور مشخص نمی دانم تاریخ برگزاری آزمون چه زمانی است اما این می تواند یک فرصت بسیار خوب برای شروع دوباره باشد.

با این همه هنوز مسائلی وجود دارد که باید برای خودم حلشان کنم.

خاطرم هست آن سال میزان استفاده ام از فضای مجازی تا حد زیادی کاهش پیدا کرده بود.گاهی برای یک هفته اینترنتم خاموش بود یا مثلا به اینستاگرام هر دو هفته یک بار سر می زدم.تقریبا عالم و آدم می دانستند که من کنکور دارم و همین هم مرا در مسیری که پیش رو داشتم جدی تر می کرد.

اما این بار دلم نخواست با کسی چیزی بگویم.ترجیح دادم تنها در صورت قبولی در موردش حرف بزنم و انگار همین موضوع باعث شد کمی هم به بی خیالی طی کنم.

از ساعت مطالعه ام در روز راضی نیستم.خیلی کم است.خیلی خیلی.

ظرفیت پذیرش رشته ای که انتخاب کرده ام نیز بسیار کم است و سختی های خودش را دارد اما یقین دارم با یک مطالعه ی خوب در این مدت باقی مانده می توانم از پسش بر بیایم.

این ها را دارم منتشر میکنم تا بلکه توی رودربایستی با همین تعداد اندک مخاطبان قرار بگیرم و مثل آن سال بچسبم به درس.

می دانم که به شدت نیازمند ورود دوباره به دانشگاهم و این یکی از آن چیزهایی است که به شوق آن زندگی میکنم.

 

 


همین روز اولی به نظرم می آید که 99 برایم پیام هایی دارد.روزی که برای خرید تقویم بوک مارکی به شهرکتاب رفته بودم،در ابتدا قصد داشتم مانند پارسال،طرح شخصیت های فانتزی را انتخاب کنم.اما با دیدن طرح نقاشی های ونگوگ نظرم عوض شد.

به خاطر مطالعه ی رشته ی انتخابی کنکورم،توجه ام نسبت به نقاشی و موسیقی دچار تغییر شده بود و حالا حس می کردم دوست دارم پای تماشای نقاشی های معروف بنشینم.

دیروز هم مردد شدم که تصویر پروفایلم را تغییر دهم به یکی از نقاشی های ونگوگ.

اما حضور ونگوگ فقط در تقویم سال جدید و عکس پروفایلم خلاصه نشد.بلکه امروز حوالی ساعت 10 ، به طور اتفاقی پای تماشای فیلمی به نام "بر دروازه ی ابدیت" نشستم.فیلمی درباره ی زندگی ونسان ونگوگ که از شبکه ی چهار سیما پخش شد و دوستش داشتم.

به نظر شما پیام سال جدید به من چیست؟

 


حالا بهار اینجاست.
آن بهارِ همیشه سبز،شاد،سرخوش،
که شبی از شب های سرد و تیره ی اسفندماه،کدخدا نوید آمدنش را به اهالی دِه داده بود.
نوید صبح روشنی که پس از آن،جهان مُشت مُشت شکوفه و گل بر زمین می ریخت و آبادی،عطر نوروزی به خود زده و لباس نو به تن کرده،به درخت ها صبح بخیر می گفت.
درخت ها دیگر،از خواب بلند خود برخاسته اند و خمیازه ی اول صبحی شان را هم کشیده اند.
و بهار،بر فراز زمین،چایش را روی اجاق خورشیدِ اول فروردین ماه دم کرده است و حالا،دارد به جهان شاد باش می گوید.


بهار،برای دیگربار،بر شاخسار جوان درخت ها خواهد شکفت،
و امید،از پنجره های بازِ رو به بهار،به خانه هامان سر خواهد کشید.
آنگاه طبیعت،با شُکوهِ هرچه تمام،به هم آوازی با چلچله ها برخواهد خاست و خورشید،صمیمی تر از پیش،بر سردیِ کم رمقِ آخرین روزهای سال خواهد تابید.
آن سوی تمام زمستان ها هنوز،بهار پشت در است.


این روزها ویژه برنامه های نوروز را هم کم و بیش دنبال می کنم.

دیشب در شبکه ی پنج،حمید هیراد میهمان محمد علیزاده بود و من به این موضوع فکر می کردم که کسی شبیه به هیراد چطور توانسته است بیش از دو سال،با مردم حرفی از بیماری اش نزند.

دیشب داشتم به خنده های او فکر می کردم و به استقامت و صبوری اش.به اخلاق خوشش.

بعد از آن منتظر میهمانان برنامه ی فرمول یک شدم.وقتی امیرحسین رستمی و امیرکاظمی وارد صحنه شدند با خودم گفتم قرار است به خنده دعوتمان کنند.چه چیز از این بهتر؟اما این اتفاق نیفتاد و آن ماجراهای جنجالی شب گذشته پیش آمد و امروز هم دست به دست در استوری ها چرخید.

خواستم در جواب به همه ی آن هایی که کار امیرحسین رستمی را تحسین کرده بودند نظر خودم را هم بنویسم و جنبه های دیگر قضیه را هم که به چشم آن ها نیامده بود و منِ محاطب را رنجانده بود مطرح کنم اما دیدم الکی الکی باید وارد بحث کردن با دیگران شوم در حالی که کارهای بسیار واجب تری در زندگی دارم.

در کل هرچه بیشتر می گذرد بیشتر می فهمم که حضور در اینستاگرام چقدر در زندگی ام غیرضروری است و چقدر الکی ذهنم را درگیر می کند.ذهنی که باید آرام و خالی از فکرهای بیهوده باشد تا بتواند روی موضوعات مهم ترِ در پیش رو تمرکز کند و انرژی اش را پای آن ها بگذارد.


هربار که می رسم به جملاتی که از آغاز تمدن دنیا سخن می گویند و در میان نام سرزمین هایی که تمدن از آن ها آغاز شده است نام ایران را می بینم،در ابتدا دچار غرور می شوم.می بالم.ذوق می کنم و به یاد می آورم همیشه باید نام ایران را با افتخار بر زبان بیاورم.

اما کمی بعد افسوسی درونم می پیچد و تکثیر می شود و سوالی از خودم می پرسم : هر یک از ما به تنهایی تا چه اندازه میراث دار این تمدن کهنیم؟

تا چه اندازه نماینده ی آن؟

 

براده های یک ذهن:

آن سوی دنیا هرکس از او پرسید از کدام سرزمین می آیی به دروغ جواب داد:یونان. اما شما بدانید:ایرانی بود.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

بلاگ فایل ماشین سازی فرهاد از دیروز تا امروز بهترین قیمت لپ تاپ تابلوسازی برجسته سجادعلیزاده خواننده ی دیس لاو مرجع مقالات رسمي سئو Chelo خانقاه Brian